Wednesday, May 29, 2013

گابریل اند هیز بیگ بونر...

نزدیک به یه سال میشه که گابریل رو میشناسم ولی راجب اینکه همجنسگراست یا نه همیشه شک داشتم،البته 70%احتمال میدادم از خودمون  باشه،دلایلم هم از روی احساسات الکی نبود،کلا من بدم میاد بخاطر احساسات الکی خودم که از کسی خوشم میاد راجب کسی فانتزی بسازم، واسه همین هم ،همیشه سعی کردم دور ور پسرای استریت خوشگل نباشم که خودمو عذاب بدم

البته از شما چه پنهون که تابستون دوسال پیش که اومدم ایران،عاشق یکی از دوستای صمیمیم شدم،رک و راست هم بهش گفتم خوشم اومده ازش و بوسش هم کردم،اونم نه یه بار و دوبار،بلکه هرروز(و هرشب) ...اونم استریت نبود،اگه استریت بود حاضر نبود لب بده و لب بگیره! حداقلش میشه گفت بایسکشوال بوده !

حالا خیلی از موضوع اصلی فاصله نگیریم،گابریل از همون روزای اول آشنایی توی دانشگاه به دل من نشسته بود و دلم میخواست رک و راست برم بهش بگم که خوشم اومده،ولی به این فک میکردم که اگه گی نباشه و بعدش بره به بقیه بگه چی؟هیچوقت خوشم نیومده که  توی مدرسه یا دانشگاه گی بودنم فاش بشه،هرچند به بعضی همکلاسی های مورد اعتماد میگفتم ولی اینکه قرار باشه همه بفهمن عمرا!

اولین نخی که بهم داد و من شک کردم گی هست،توی چت فیس بوک بود که یه شب بخیر +بوس واسم فرستاد،و بوس  از یه پسر اروپایی استریت کاملا بعیده،همون شب تا دیروقت داشتم به این فک میکردم نکنه اونم گی هست و روش نمیشه بگه یا مثلا شک داره و میخواد سرنخ بده!.....مورد دوم که چند هقته از قضیه بوس میگذشت و کلا فراموشم شده بود،بحث سر دوست دختر شد که بهم خیلی سربسته فهموند تاحالا با دختر هیچ رابطه ای نداشته و خیلی از رابطه جنسی خوشش نمیاد. اینجا بود که من واقعا شک کردم ولی بازم در حد شک بود. خیلی سرنخ های دیگه هم بود،که همه اینا دست به دست هم دادن تا من جرات کنم به جا اینکه فقط شک کنم و کلی ساعت بهش فک کنم،تستش کنم و مطمئن شم.

به قول استفان(اکس بویفرندی که قدیما راجبش یه چیزایی نقل کرده بودم) من مثل یک معیار سنجش  میمونم واسه اینکه فهمید یه نفر چقد به پسر ها تمایل داره،اگه کسی از من خوشش نیاد یعنی گی نیست،اگه خوشش بیاد یعنی گی هست :دی(شایدم برعکسه،بستگی به سلیقه داره :دی) البته تعریف از خودم نباشه،این چیزیه که اون میگه، وگرنه خودم نظر خاصی راجب قیافم ندارم،فقط یه پسر خوشگل معمولی :دی

خلاصه دیروز دل رو به دریا زدم و یه کاری کردم که ایکاش زودتر کرده بودم!البته باید اعتراف کنم که کاملا اتفاقی بود وگرنه من نیتی نداشتم.(و درواقع من اصلا کاری نکردم :دی حالا بخونید تا بفهمید)

 ظهر با گابریل رفتیم کتابخونه،شب نزدیکای 9 برگشتیم،خونه هردومون نزدیک کتابخونست،خونه اون بین خونه من و کتاب خونه،واسه همین مثل همیشه پیاده برگشتیم،من تا دم در خونشون رفتم،بعدش تعارف کرد برم تو یه شام مختصر دور هم بخوریم،منم که گرسنه و از خدا خواسته،قبول کردم،پیتزا آماده داشت،گذاشت سریع آماده شد،خوردیم...بعدش هم قرار شد برم،تا دم در اومد و موقع خداحاظی بی اختیار همو بغل کردیم،البته از جانب من اصلا رومانتیک نبود،فقط یه حس خوب که آدم موقع بغل کردن دوست صمیمیش داره،و این نکته هم بگم که من موقع بغل کردن پسرا همیشه عادت دارم طرفو یکم فشار بدم و بهش بچسبم،حالا میخواد طرف بی افم باشه میخواد دوستم باشه،از این کارم هم هیچ نیتی ندارم،فقط مدل بغل کردنم همینجوریه،اما گابریل جون بیشتر از اونی که باید میچسبید چسبید،یعنی طوری چسبید که 180درجه چسبید!(یعنی جایی که نباید میچسبید چسبید :دی) 
من فشار رو از طرف خودم آزاد کردم که این چسبیدن ول شه ولی محکم منو بغل کرده بود،منم احساس خوبی داشتم،هیچ واکنشی نشون ندادم،اما این بغل کردن بیشتر از بغل کردن معمولی بود،چون چند دقیقه گذشت و علاوه بر اون یه چیز بزرگ توی شلوارش حس کردم که مطمئن شدم همجنسگراست!!! و شب هم با کمال پرروئی بهش گفتم :دی





Tuesday, January 1, 2013

رولکس

زندگی بدون پول  همیشه برایم ترسناک جلوه میکرد و تصور آنکه روزی چیزی ببینم،دلم بخواهد اما عاجز از خریدش باشم برایم کابوس بود؛من تقصیری ندارم،لوس بارم آوردند،از همان بچگی وقتی که اراده ی هرچیزی که میکردم فوری پیش چشمانم حاضر میشد پدرم در وهله ی اول و مادرم هم به نوبه ی خود، حتی طاقت دیدن اشکهایم را نداشتند،همینکه با چشمانم به اسباب بازی یا هرچیز دیگری اشاره ای میکردم و اخمی به ابرو می آوردم کفایت میکرد
هرچه بزرگتر میشدم،نیازهایم بیشتر میشد ...بعضی از نیازهایم در تناقض بود با فرهنگ، کشور،مردم،جامعه،حتی مدرسه ! همه جا،همه چیز و همه کس
چاره اش را من نمیدانستم،اما پدر و مادرم خوب میدانستند چطور همه محدودیت ها را از سر راهم بردارند...روز وداع  را فراموش نمیکنم،لحظه ی جدایی از مادر بزرگ در فرودگاه ،درحالی که سخت به آغوشم کشیده بود صورت خیسم را بوسه میزد
به اجبار یا اختیارش را نمیدانم ولی خارج شدن از کشور تصمیم من نبود؛حتی تصور اینکه در ایران نباشم هم برایم غیر قابل تحمل بود،اما زندگی با محدودیت های ایرانی هم سد آرزوهایم
پس از گذشت یک ماه یا دوماه محدودیت های دیگری جایگزین زندگی ام شد
جر و بحث های هرروزه با پدر،کلافه ام میکرد...غر و لند های مادر جای خود داشت 
بعد اینکه میخوری بشقاب رو روی میز ول نکن،بعد از ورزش برو حموم بوی بد میدی،صدای موزیک رو کم کن نه اصلا هدفون بذار،اتاقت را تمیز نگه دار،جوراب هایت را زود بزود عوض کن...ولخرجی نکن  
من هم یک دنده و لجباز،تربیت نمیشدم کوتاهی از من نبود...باید زودتر از اینها امر و نهی را شروع میکردند
جر و بحث های روزمره وقتی خاتمه یافت که پدرم به ایران بازگشت،قرار شد مادرم هم چند وقتی پیش من بماند تا مثلا اصول آشپزی و خانه داری را تعلیم دهد،و همچنین از شوک و ترومای حاصل از جدایی یکجا و ناگهانی پدر و مادر جلوگیری کنند
از اینکه پدر رفت،هم شاد بودم هم غمگین ،شاد به این دلیل که دیگر لازم نبود هرروز قریب به یک ساعت سر  دیر رسیدن به خانه و بیرون رفتن هایم بحث کنم،غمگین از آن جهت که تازه بدبختی ام شروع شده بود،باید سر ولخرجی هایم با مادرم بحث میکردم،حداقل خوبی ای که پدرم داشت این بود که دست و دلباز بی آنکه بپرسد با پولهایم چه میکنم تو جیبی ام را میداد،علت دست و دلبازی اش دو چیز بود،اول آنکه کلا دست و دلبازی خصلتش بود،دوم آنکه هیچوقت حوصله ی حساب و کتاب نداشت،تو جیبی ام را زود بزود تمام میکردم او هم بی آنکه بپرسد چه کرده ام،پول میداد...خودمانیم،راستش  او هم مثل من از بحث کردن بدش می آمد میخواست دهنم را ببندد
مادرم میخواست قناعت بیاموزد،قناعت؟چه واژه ی مسخره ای ...از قناعت متنفرم،اصلا به او چه که من چطور خرج میکنم؟همیشه برای انتخاب لباس با او مشکل داشتم،سلیقه ام را خوب میدانست،اینکه من رنگ های روشن را ترجیح میدهم،و به برند و مارک اهمیت میدهم،او هم همان لباس هایی را که دوست داشتم با زحمت فراوان پیدا میکرد و به من نشان میداد،راستش را بخواهید بیشتر مواقع لباس هایی را که پیشنهاد میکرد،دقیقا همانی بودم که من میخواستم،از نظر جنس،رنگ،مدل و از همه چیز مهمتر کمیاب و فشن بودن،اما من قبول نمیکردم،او هم لجش میگرفت که من فقط بخاطر برند سلیقه اش را نمیپسندیدم
اولین باری که یک شلوار صورتی هیلفیگر خریدم،سر قیمتش با مادرم بحث داشتم،120 یورو بود،قصد داشتم با یک پیراهن آستین بلند تیره،ترجیحا سورمه ای ست کنم،مادرم گفت امروز باهم به خرید برویم،تا هم  پالتوئی برای خودش بخرد هم آنچه که میخواهم را پیدا کند، صبح ساعت10 به خرید رفتیم و بعد از ظهر نزدیکهای سه برگشتیم،خیلی هم خرید نکردیم،یک پالتو  سهم او شد و یک پیراهن هم  به انتخاب او به من تحمیل شد
او برای خرید پالتو  همه ی مغازه ها ی آن مرکز خرید را دید،بعضی از مغازه ها را چند بار رفتیم و برگشتیم،از خساستش متنفر بودم...کلا از اینکه  برای خرید با او جائی بروم،همیشه لفتش میداد و آخر هم هیچ چیز نمیخرید،میگفت سخت سلیقه است،نه گند سلیقه است،آنقدر گند که هیچ جا لباس های مورد نظرش پیدا نمیشد،اصلا برای همین هم خیاط شده بود،اوایل فک میکردم مادرم خیلی خوش سلیقه است چون طرح لباسهایش در ایران نبود،بعد ها فهمیدم اصلا هیچ جای دنیا نیست
از پالتو اش که بگذریم،پیراهنی که قصد خریدش را داشتم پیدا کردم،برند جی استار بود، حدود 30 یورو،مادرم شرط کرد اگر چیزی شبیه اش را پیدا کند من راضی به خرید آن شوم تا پولش را برای خرید چیزهای مهمتر پس انداز کنم،من هم به ناچار شرطش را پذیرفتم البته دلیل هم داشتم،چون برای خرید چیزی که مدت ها چشمانم را گرفته بود به پول زیادی لازم داشتم، اما  جرات نمیکردم به مادرم چیزی بگویم،با خودم گفتم اگر شرطش را بپذیرم و چند سوایی به ساز او برقصم شاید برای خرید آن از خساست دست بکشد و بخاطر حرف گوش کنی ام هم که شده  به عنوان جایزه دلش رحم بیاید!آخر با پس انداز خورده خورده ی پول نمیشد،تنها راهش بدست آوردن دل مادر بود
از قضا بعد از یک ساعت و نیم از این مغازه به آن مغازه شدن همان طرحی که میخواستم با نصف قیمت پیدا کرد،برندش هم همان برندی بود که متنفر بودم...اچ اند ام یعنی بی کلاسی!اصلا  کدام خری شلوار هیلفیگر 120 یوروئی را با لباس 15 یوروئی آن هم از نوع اچ اند ام ست میکند و یکجا میپوشد؟تصورش هم خنده دار است
در حالی که خونم به جوش آمده بود و حرص میخوردم،سعی داشتم خودم را راضی کنم و شرط را بپذیرم

فک کردن به ساعت رولکسی که مدت ها نشانش کرده بودم،آرامش خاصی به من میداد

...........................................
ادامه دارد


Sunday, December 30, 2012

آستوریاس

همان اول هم میدانستم  این وضع خیلی طول نمیکشد ...قرارمان هم غیر از این  نبود،فقط یک شب با هم باشیم ...شات اول و دوم با نمیروف شروع کردیم،فلفلی بود مزه آوردم،با مزه هم نپسندیدی ...کمی ابسنث آوردم،نوشیدنی مورد علاقه ام،قندش را هم آتش زدیم ،نوش کردیم
از  بعد چند سکس بی کاندوم که همه در حین  مستی بود با خودعهد کرده بودم  تا دیگر مست نکنم ...حواسم جمع بود
 اما یادم نمی آید که چه شد که به شات سوم و چهارم  بسنده نکردم... کفایتم نمیکرد ...هرچه میخوردم  حریص تر میشدم ......جز اینها  چیز دیگری بخاطر نمی آورم،فقط همین را خوب میدانم که شدت مستی ام آنقدر زیاد بود که جزئیات سکس هم بیادم نمانده است 
ظهر که برهنه بیدار شدم،از خود پرسیدم چرا برهنه ام؟عادت نداشتم لخت بخوابم ...تو را که در بستر دیدم همه چیز را  بیاد آوردم ، احساس درد خفیف در ناحیه سر و دلدرد، شدیدا آزارم میداد
تلو تلو خوران خود را به حمام رساندم،در حالی که در وان دراز کشیده بودم،آب سرد را باز کردم،یکی از رومان های دارن شان را از کشوی میز کنار وان در آوردم و بر حسب عادت شروع به خواندن کردم...خوب یادم هست که هنوز نصف صفحه را تمام نکرده بودم که تو آمدی و بر لبه وان نشستی ،اسمت را گفتی و اسمم را پرسیدی،گفتم چه فرقی میکند ... بی آنکه در چشمانم نگاه کنی،با خجالت گفتی دوستت دارم،من بی آنکه چیزی بگویم چند ثانیه سرم را زیر آب بردم و سپس از وان بیرون آمدم،حوله ی آبی را به تن کردم و با لحن خیلی تند و خشن خواستم که از خانه ام بروی و پشت سرت هم نگاه نکنی،قولمان هم همین بود،فقط یک شب را باهم باشیم...اما مثل اینکه تو جنست با بقیه فرق داشت،ول کن نبودی...داد و عصبانیت تصنعی من کارساز نبود،به ناچار میبایست با زور از خانه بیرونت میکردم اما اشک التماست را که دیدم دلم سوخت، سع کردم اعتنایی نکنم،اول لباسهایت را بیرون انداختم بعد خودت را بزور کشان کشان بیرون تا بیرون ... در را که خواستم ببندم،نتوانستم،نمیدانم چرا تو با همه قبلی ها فرق داشتی ...احساساتم غلبه کرد،بی اختیار بغلت کردم
رابطه امان از یک شب به شش ماه کشید ...اما از قبل هم گفته بودم که ماندگار نیستم باید محل درسم را عوض کنم...از نیس  تا مقصد که پاریس بود با قطار 7ساعتی راه بود،قصد داشتی با من بیایی اما پدرت ممانعت کرد ...آخر هنوز هجده سالت هم نشده بود تا مستقل شوی و خودت برای خودت تصمیم بگیری...گفتی 5ماه منتظرت بمانم و با کسی رابطه ای شروع نکنم  تا  18 که ساله شدی، شهر و خوانواده ات را برای با من بودن ترک کنی و پیش من بیایی 
عشق  آخرم بودی یا نبودی،نمیدانم اما سعی کردم خاطرات را زودتر از آنچه که فکرش را بکنی فراموش کنم،هرچیزی که اندک خاطره ای از تو بخاطر میگذاشت را از زندگی ام حذف کردم،غذاهایی که باهم خوردیم،عکس هایی که باهم گرفتیم،آهنگ هایی که باهم گوش میدادیم...باورت میشود یا نه؟دیگر به ابسنث لب هم نزدم...
یادش بخیر آن روز ها که هرروز آستوریاس تمرین میکردی...من هم قصه ی عشق را با پیانو
________________________________________________________-
پی نوشت: از بعد اون،دیگه آستوریاس رو نشنیدم...چند سالی گذشته بود ولی وقتی خیلی اتفاقی با آستوریاس برخورد کردم،همه ی آنچه که با زحمت  فراموشم شده بود،بیاد آوردم،دوباره همه چیز زنده شد






Thursday, December 27, 2012

روزهای گندِ کریسمس

پیش نوشت : من با کریسمس و عید های مذهبی هیچ مشکلی ندارم،ولی بعضی اوقات تعطیلات کریسمس روی اعصابمه...امیدوارم کسی عنوان رو  به چشم توهین به عقیده ندیده باشه
این سه روز خیلی دیر گذشت ....تعطیلات بین من و هرکدوم از دوستان به نحوی فاصله انداخت
استفان(اکس بویفرند سابق و دوست صمیمی این روزهام) از قبل کریسمس برنامه ریزی کرده بود تا به شهر دیگه ای بره  تا  به خونوادش سر بزنه....از قضا دیشب وقتی با یکی از دوستان ایرانی درحال قدم زدن در جوار دانوب بودیم گوشیم زنگ خورد،خودش بود،جواب دادم،بعد از کمی حال و احوال پرسی گفت که قراره  فردا بره پراگ و 31م برمیگرده که شب سال تحویل اینجا باشه،با اینکه میدونه من اهل گی پارتی و اینجور برنامه ها  نیستم ولی طبق معمول اصرار کرد که شب 31ام بریم پارتی،من هم گفتم خوشم نمیاد،اونم یه همچین شبی که شب سال تحویل باشه...عمرا،بعدش هم من خودم واسه اون شب کلی برنامه دارم
ماری(یا همون مَغی با تلفظ فرانسوی)از دوستان بسیار صمیمی که سالهاست میدونه من همجنسگرا هستم،پارسال از هم جدا شدیم،البته  همیشه در تماسیم و هر از چندگاهی بهم سری میزنیم، علت جداییمون دانشگاهش بود که به شهر دیگه ای رفت،21ام(همین چندروز پیش) صبح اومد اینجا و تا شب باهم بودیم،آخه تولدش بود ،کل روز گفتیم و خندیدیم ولی قرار بود شب برگرده، شب توی ایستگاه قطار باهم خداحافظی کردیم،لحظه جدایی خیلی سخته...کاش این سه روز باهم بودیم،البته فردا دوباره همو میبینیم :دی 
مادرم قرار بود مثلا امسال تعطیلات کریسمس  به ما سری بزنه ولی نشد،چون هنوز ویزای لعنتی نیومده،بس که امسال ایران  شدیدا برای ویزا سخت گیری میکنه و وقتی هم میده خیلی مدتش کمه،البته راست یا دروغ مدت کمش  رو هنوز نمیدونم ولی بقیه دوستام میگن مدتش از 20 روز هم کمتره،مامانم هم وقتی میاد،میخواد 3ماه بمونه،20 روز اصلا و ابدا کفاف نمیده چون باید حداقل 10روز بره فرانکفورت به یکی از خاله ها سر بزنه و 10 روز هم پیش اون یکی خاله توی استکهلم،قرار بود کریسمس اینجا باشه که با هم بریم به خاله ها سر بزنیم،الان 2هفته میشه که دعوت نامه فرستادم،اینجور که بوش میاد،ژانویه هم اینجا نیست :| و فوریه ترم جدید دانشگاه من شروع میشه و من هیچ مسافرتی نمیتونم باهاش برم،دلم هم برای خالم(اونیکه که فرانکفورته)خیلی تنگ شده،پارسال تعطیلات کریسمس و شب سال تحویل پیش اونا بودم،خیلی خوش گذشت،توی این تعطیلات و فصل امتحانات قرمه سبزی،زرشک پلو با مرغ،سبزی پلو با ماهی،قیمه شیرازی و بوشهری،آش رشته، و خیلی دیگه از غذاها که دستپخت مادر باشه میچسبه
البته خودم همشو با مهارت خاصی بلدم ولی مزه اش اصلا اون مزه ای که باید بشه نمیشه،از همه ادویه جاتی که مادرم استفاده میکنه استفاده میکنم و دقیقا همون کارایی رو که میگه انجام میدم ولی نمیشه، فک میکردم چون اجاق های اینجا با اجاق های ایران فرق میکنه باعث تغییر مزه غذا میشه،چون اینجا اجاق ها برقیه ولی ایران با آتیش یا همون اجاق گاز...ولی نمیدونم مادرم چکار میکنه با این غذاها که اینقد فوق العاده خوشمزه میشن
محمد(دولت عشقیان)هم  اونقد سرگرم کار و زندگی و رسیدگی به شوهرهاشه ،که اصلا وقت نمیکنه با پسر یکی یدونش که من باشم حرف بزنه،دلم واسش یه ذره شده،کاش این سه روز دربست در خدمت من میبود،سه روز تموم صبح تا شب میگفتیم و میخندیدیم،اصلا کاش اینجا بود،با هم میرفتیم برف بازی،شبها هم میرفتیم کلاب و هر شب یه شوهر خوب واسش پیدا میکردم
کار این روزهام شده تمرین های چندین ساعته ی  باله،دیدن باله فندوق شکن(به مناسبت کریمسمس،آخه مخصوص کریسمسه و  این موقع سال دیدنش حال میده) ،پلاس بودن توی اینترنت و وقت کشی توی فیسبوک،موسیقی و حرف زدن های نصف شبی توی اسکایپ با شوهرم،آخه اونم خیر سرش رفته به برادر دوقلوش که یه شهر دیگست سری بزنه، خودش از برادر دوقلوش خوشگل تره ،البته برادرش کاملا استریته و دوست دختر هم داره!جل الخالق،همین الان که راجبش نوشتم توی اسکایپ آن شد،البته خیلی هم جای تعجب نداره چون من مهارت فوق العاده ای توی تلپاتی دارم،و اینو ماری میدونه،یادش بخیر تابستون پارسال باهم تلپاتی بازی میکردیم،اون یه عدد توی ذهنش بود من اونو میخوندم و 99%مواقع اشتباه در میومد ولی ما هردو با اعتماد بنفس و کاملا جدی  به بازیمون ادامه میدادیم و از همون 1%خرذوق میشدیم،تا نصف شب با ماری چت میکردیم و بعدش یهو به سرمون میزد که مثلا ساعت 2 صبح بریم پارک قدم بزنیم،صبح میرسوندمش خونه ،منم میرفتم خونه،بازم یکم چت میکردیم تا ساعت 8 یا 9 صبح ...میخوابیدیم تا ساعت 6 عصر :| بعدش بازمیرفتیم بیرون شام و صبحانه و ناهار رو همه باهم میخوردیم
اسمش هم گذاشته بودیم ،دینچ فست
dinner+lunch+break fast = dinchfast
به هر حال همین روزا دیگه باید  برای امتحانات ژانویه شروع کنم درس خوندن ....دعا کنید کامل بگیرم همشو،هرروز بخودم میگم فردا میخونم،ولی نمیدونم این فردا کی میاد


پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی



Wednesday, December 26, 2012

بلاگر یوتیوب شدن،خواستن و نتوانستن_حکایت من

بلاگر یوتیوب شدن رو همیشه دوست داشتم ولی یه محدودیت بزرگ سد راه من بوده و هست  که باعث شده من این تصمیم  رو ببوسم و بذارم کنار؛ محدودیت بزرگ من مربوط میشه به تهدی های ایران،اینکه دوست دارم یه بار دیگه بیام ایران
، فقط کافیه توی فرودگاه منو به جرم ترویج همجنسبازی و ویدیو درست کردن علاوه بر بلاگ نویسی دست بند بزنن و ببرن زندان،بعد هم منو اعدام کنن،نه خدا خوشش میاد نه بنده خدا!که من اول جوونی،همینطور الکی الکی،آش نخورده و دهن سوخته به جرم هیچ و پوچ دار زده بشم،اونم توی ملا عام،در حالی که مردم دارن سنگ و آت وآشغال پرت میکنن(مخصوصا گوجه و تخم مرغ گندیده که واقعا از بوی تعفنش حال آدم بهم میخوره)همه این ها بکنار،بعدش هم آقای رئیس جمهور بره بگه توی ایران همجنسباز نداریم،پس من چی بودم ؟ 
ویدئو در مقایسه با وبلاگ نویسی از اون جهت که شامل شنیدنو دیدن هست  تاثیر خیلی خیلی خیلی  بیشتری داره،مخصوصا اگه اون بلاگر خوش قیافه  و جذاب باشه و از همه چیز مهمتر در ساختن ویدئو هاش خلاقیت بالایی داشته باشه و بتونه بدون تقلید از کلیشه هایی که اکثریت  بلاگر ها دارن،مخاطب رو جذب کنه ...پس منم میتونستم بلاگر پرمخاطبی باشم(البته تعریف از خود نباشه،اینارو بقیه بهم گفتن) :دی
ولی حیــــــــــــــــــف که محدودیت  و تهدید های گهگاهی دست و پامو بسته
البته همیشه عقیده دارم که آدم باید جلوی محدودیت ها وایسه،حتی اگه پای جونش در خطر باشه
الان هم چند وقته سر این موضوع با خودم درگیری دارم
نـــمـــــیــــــــدونــــم  

پدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 


   


Tuesday, December 25, 2012

همجنسگراها کمتر عمر میکنن !؟

نمیدونم شما هم راجب اینکه عمر ما همجنسگراها کمتر از بقیست چیزی شنیدید یا نه؟
اینکه عمر ما 20 تا 30 سال کمتر از بقیه آدماست(بخصوص مردهای همجنسگرا)،اینکه سرطان پستان در زنهای همجنسگرا شایع تره و خیلی از حرفهای دیگه که نه فقط از طرف جامعه هوموفوب  به همجنسگراها نسبت داده شده و میشه ،بلکه حتی روانشناس ها و پزشک های متخصص هم این موضوع رو تا همین 20 تا 30 سال پیش تصدیق کرده بودن،هرچند الان کاملا نقض شدست 
آره  همجنسگراها اگه زندگی ناسالمی داشته باشن عمرشون کم میشه،ولی بقیه آدمایی که همجنسگرا نیستن هم تافته های جدا بافته نیستن،یا به قول معروف از دماغ فیل نیوفتادن
آره گی ها خطر مرگ رو دارن اگر : بخاطر جهالت خودشون (بخصوص مردها)از بیماری های مقاربتی مثلا ایدز بگیرن
اگر به هردلیل(جامعه و دین و خونواده و ....) با خودشون کنار نیان و افسردگی بگیرن،دست بخودکشی بزنن،استرس و تضاد و خوددرگیری اونقدر باشه که فشار روحی و روانی رو جسمشون(به عنوان مثال قلب) اثر بذاره و عمرشون کم بشه
ولی به عقیده من همجنسگراهای مرد(زنهای همجنسگرا نمیدونم) حتی بیشتر از مردهای استریت میتونن عمر کنن چون خیلی به سلامتی و فیزیک خودشون اهمیت میدن...نه بخاطر اینکه بتونن مردهای دیگرو جذب کنن،بلکه سلامتی و زیبایی خودشون برای خودشون هم مهمه
مردم(به خصوص جامعه هوموفوب)دوست دارن راجب ما حرفهایی بسازن و بزنن که بگن آره ما مریضیم،ما مشکل داریم،و خودشون خیلی استاندارد و نرمال هستند
اینکه همجنسگراها کمتر عمر میکنن یه بحث علمی کاملا رد شده و قدیمیه  و راجب همه ی همجنسگراها بود(چه کسایی که سکس با همجنس رو تجربه میکنن چه اونایی که فقط همجنسگرا هستن و در طول زندگیشون با همجنس رابطه جنسی ندارن)و الان هم آدمای هوموفوب این حرفارو میزنن
و در آخر بگم که این آدمای هوموب و حرفاشونه که  باعث استرس و خوددرگیری و تضاد درونی ما با خودمون میشه،در نتیجه اگه ما آدم مقاومی نباشیم که بتونیم خودمون رو (حداقل به عنوان یه انسان همجنسگرا هرچند منهای روابط جنسی) بپذیریم افسرده میشیم یا حتی دست به خودکشی میزنیم  بنابراین درواقع  اون آدما و حرفاشونن که عمر مارو کم میکنن 
Homophobs would never Leave us alone !!!هوموفوب ها هیچوقت مارو تنها نمیذارن
پدی

Monday, December 24, 2012

کریسمس نمیخوام !

با این تعطیلی کریسمس همیشه شدید مشکل داشتم و دارم و خواهم داشت :| آخه این چه وضعشه که به مدت سه روز(امروز و فردا و پس فردا)باید همه جا و همه چیز تعطیل باشه ؟ممکنه حتی نون هم گیرتون نیاد اگه بلد نباشید کدوم مغازه ها بازن، آخه فقط یه مغازه هایی بازن که کوچولو و بی مصرفن ،معمولا هیچی ندارن یا اگه هم چیز بدرد بخوری داشته باشن به قیمت چند برابر بهتون میفروشن! دلیلشون هم اینه که مغازه های خیلی خاصی به حساب میان، و علت خاص بودنشون هم اینه که 24 ساعت بازن کل سال و حتی اگه بلای خانمان سوزی هم رخ بده باز اینا هستن :| منم خیلی زورم میاد یه چیزی رو که میشه روزها و ساعت های کاری با قیمت نصف خرید،با قیمت دوبرابر از این مغازه دارهای بی انصاف بخرم،هرچند کارشون کاملا قانونیه ولی یه بار مچ یکیشون رو  گرفتم،میتونستم پدرشو هم در بیارم که کلی جریمش کنن و مغازشو تخته کنن ولی طرف آدم بود 
یه نوشابه دو و نیم لیتری کولا لایت(که نیم لیترش مجانیه،روشم نوشته) که همه جا مثلا 100 تومن میدن،و مغازه های 24ساعته 200 تومن میدن،این مغازه نزدیک خونه ما،میداد 450 تومن !!!منم از اونجایی که به کولا اعتیاد شدیدی داشتم مجبور شدم بخرم ولی خیلی حرصم اومد وقتی خواستم به مغازه دار پول بدم،بهش گفتم چرا اینقدر گرونه؟
گفت: چون یک لیترش 200  تومنه،پس دو لیترش میشه 400 تومن،و از اون جهت که نیم لیتر هم اضاف داره پس کلا میشه 450 تومن
منم گفتم: اولا که نیم لیترش مجانیه،روشم نوشته !!دومن این نوشابه همه شعبه های دیگه 200  تومنه شما به چه حقی  450 تومن میدید؟مگه هر شعبه هرقیمتی دلش بخواد میتونه بده؟ میدونی کارت کاملا غیر قانونیه؟
اونم دیگه ساکت شد هیچی نگفت،منم سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم چون کم کم داشت صدام میرفت بالا ،مشتری ها هم داشتن منو نگاه میکردن،که یه بچه فسقلی چه الم شنگه ای بپا کرده  
پولشو دادم رفتم بیرون ولی از این به بعد هروقت سر میزنم دیگه قیمتاشو استاندارد کرده
مشکل من پولش نیست،مشکل من اینه که خوشم نمیاد چیزی رو که حق کسی نیست بهش بدم توی هر زمینه ای
از این تعطیلی هم خوشم نمیاد فقط چون همه جا تعطیله
داستانه هم اگه بی مربوط بود خودتون یه جوری ربطش بدید،از اون جهت که مغازه ها توی تعطیلات دور ورشون میداره،پول ناحق میگیرن
پس و پیش نوشت: قیمتا فرضیه ،خیلی روش فکر نکنید



Sunday, December 23, 2012

هپی بِرس گی!

 نکته:این پست رو در حالی که دارید به این موسیقی گوش میدید، بخونید،و یه طوری آروم بخونید که با پایان موسیقی تموم بشه متن :دی
 http://www.youtube.com/watch?v=rUuusqy50yk

هر کدوم از ماها، یه زمانی بوده که مطمئن شدیم که همجنسگرا هستیم
هرچند ممکنه همیشه هم میدونستیم،مثلا از دوران بچگی و عشق ها و فانتزی های کودکانه خودمون به دوستها و همکلاسی هامون و شکستهای عشقی تراجدیک از استریت ها
خیلی ها،راحت با خودشون کنار اومدن،خیلی ها خودشونو نپذیرفتن و یا بعد از مدتها بلاخره باهاش کنار اومدن
من به شخصه از بچگی ،از همون دوران طفولیت یا بهتره بگم نوزادی ،از پسر های گوگولی مگولی خوشم میومد،ولی اون موقع درک دستی از رابطه های عمیق احساسی و جنسی نداشتم ولی خوب میتونستم بفهمم نوع علاقم خیلی با نوع علاقه به جنس مخالف فرق میکنه،از یه حس خیلی متفاوت بود
ولی هیچوقت مطمئن نبودم،اصلا به رابطه جنسی با جنس مخالف که فک میکردم احساس چندش آور و خیلی بدی بهم دست میداد
دخترارو مثل دست گل های ترگل و پرگل میدیدم و میبینم همیشه،دوست های خیلی خوب و همین رابطه ی بیش از حد نزدیک من با دخترا باعث این بوده و هست که همه فک کنن من فوق العاده استریتم،اونم از نوع دختر باز و پلیر
هپی بِرس گی اصطلاحیه که مربوط میشه به اون دوره یا روزی که متوجه خودمون شدیم،مطمئن شدیم که همجنسگرا هستیم،و اون روز رو یه روز خاص حساب میکنیم از اون جهت که با خودمون آشنا شدیم،و همینطور اگه کامینگ اوتی کرده باشیم، از اونجایی که بعد از کامینگ اوت احساس شادی و سبکی وافری میکنیم،اون روز،روز خیلی مقدسی واسمون حساب میشه  و جشن میگیرم و سالروزش همیشه یادمون میمونه





Monday, December 10, 2012

من فقط یکم فرانسوی بلدم !

موهاش قهوه ای روشن،چشمهاش خاکستری،صورتش کاملا کشیده،یه کیف بزرگ و چوب های هاکی توی دستش بود،بهم خیره شده بود،منم حواسم بهش بود،بدون اینکه بهش نگاه کنم
بعضی آدما رو که میبینم چشمهامو چندبار خیلی محکم باز و بسته میکنم،فک میکنم واقعیت ندارن
یهو دستشو رفت تو جیبش،موبایلشو در آورد،شروع کرد صحبت کردن،از لهجش فهمیدم خارجیه،لهجش کانادایی بود
درحالی که داشت حرف میزد،چشماش هم روی من بود
یه ایستگاه مونده بود تا ایستگاه من،باید پیاده میشدم ولی دلم نمیخواست
معمولا این خیره شدنها به هم صحبتی ختم میشه
تلفنش موقعی تموم شد که نزدیک به ایستگاه من بود،منم بهش نگاه کردم،از اونجایی که نمیتونستم چشم توهم چشمی رو طاقت بیارم،یه لبخند زدم
پیاده شدم،دوست داشتم اونم پیاده شه
قدم زنون رفتم خونه،رسیدم،منتظر آسانسور وایساده بودم که یهو دیدم اونم اومد
آره مثل اینکه همسایمون بود
رفتیم توی آسانسور،من زدم 6 اون زد 4
به 4 که رسید بهش خداحافظی کردم،یه چیزی گفت که خیلی بی معنی بود،البته ضرب المثل بود و من متوجه نشدم
بهش گفتم من فقط یکم فرانسوی بلدم(البته شکسته  نفسی کردم) اونم خندید و  گفت میبینمت
ولی من که دیگه ندیدمش :|

اعصابم خیلی خورد نشد،موقعیت بدتر از این هم تجربه کرده بودم

Wednesday, December 5, 2012

رابطه ی گوگل ترنسلیتی

رابطه گوگل ترنسلیتی رابطه ی بین دو تا آدم وقتی که زبون همدیگرو نمیفهمن و مجبورن از گوگل ترنسلیت استفاده کنن
این ارتباط برای خیلی از همجنسگراهای اروپا اتفاق میوفته،البته همه زبان انگلیسی بلدن ولی خوب بعضی ها اونقدرا انگلیسیشون خوب نیست که بتونن راجب همه چیز حرف بزنن،پس مجبورن به گوگل ترنسلیت رو بیارن
و گوگل ترنسلیت هم واقعا این اواخر اونقدری  باهوش شده که بدون هیچ اشتباه و سو تفاهمی منظوررو برسونه،هرچند فارسی، و بعضی دیگه از زبون های  گوگل ترنسلیت اونقدرا قوی نیست
اما موضوع اصلی اینجاست که خودم به شخصه از خیلی از دوستای همجنسگرا شنیدم که تاحالا چنین رابطه ای رو تجربه کردن،هرچند اوایل که با این موضوع برخورد کردم واسم خنده دار و مسخره بود،از خودم میپرسیدم اصلا چطور همچین رابطه ای میتونه شروع بشه؟و چطور میخواد دوام داشته باشه؟ ولی بعد از چند  تجربه شخصی که خودم توی اینترنت داشتم،فهمیدم که موضوع کاملا عادیه ،موقعی که طرف به زبون مادریش مینوشت و من باید به انگلیسی ترجمه میکردم و به زبون خودش یا همون انگلیسی جواب میدادم،اما این گوگل ترنسلیت کاربردش در همین حد نیست،گوگل ترنسلیت حتی میتونه یه رابطه طولانی مدت تولید کنه،فقط کافیه دو نفر خیلی از هم خوششون بیاد  
یکی از دوستام از یه پسر لهستانی خوشش اومده بود ،ولی اون پسر انگلیسیش اونقدرا خوب نبود،و مجبور بوده همیشه از دیکشنری موبایلش استفاده کنه واسه منظور رسوندن،ریلیشن شیپشون هم  شکل میگیره  و خیلی هم هردوشون راضی بودن،پسره خیلی زود انگلیسیش پیشرفت میکنه
اون اواخر که رابطشون تموم شد انگلیسیش خیلی خیلی خوب شده بود