ازدواج یه درد بزرگ واسه ی همجنسگراهاست!!!حرف ازدواج که میشه دلت میخواد با سر بری توی دیوار چونکه تو نمیتونی ازدواج کنی...از یه طرف اگه بگی نمیخوای ازدواج کنی همه نصیحتت میکنن که ازدواج فلان و فلانه
و از یه طرف دیگه هم واست سخته که حتی به ازدواج فکر کنی...
1.پدر:آفرین...اشتباه بزرگ من رو تکرار نکن پسرم
2.مادر: چرا؟مگه چته؟من دوست دارم با دختر فلانی ازدواج کنی و نوه هامو ببینم
3.آبجی:حالا یه چیزی میگه بعدا حرفش عوض میشه
4.داداش:آخه چرا؟میدونی تنهایی چقد بده؟میخوای تا آخر عمر مجرد بمونی؟
5.عمه به بابام گفت:باید ببریدش یه روانشناس خوب آخه پسر فلانی هم همینو میگفت بعد چند جلسه نظرش عوض شد
6.شوهر عمه:خاک بر سرت
7.پسر عمه:نکنه همجنسبازی؟
حالا بماند که دایی و زندایی اگه میشنیدن چیا میگفتن
بعدش حرفمو عوض کردمو گفتم نه من ازدواج میکنم ولی بعد از تحصیلات وگرنه پسر عمم آبرومو میبرد هرچند خودش خیلی خیلی مشکوک میزنه:دی
نمیدونم شاید هم فقط من این دردسر رو توی زندگی اجتماعیم داشته باشم ولی تا جایی که میتونم خودم رو چنان استریت نشون میدم که اگه یه استریت کنارم باشه حالش بهم میخوره و پیش خودش چه فکر ها که نمیکنه!!منم از بس که خودمو استریت نشون میدم گاهی اوقات واقعا فک میکنم که استریتم
به هرحال,حالم از نصیحت و ازدواجی که بقیه ازش حرف میزنن بهم میخوره