Wednesday, May 29, 2013

گابریل اند هیز بیگ بونر...

نزدیک به یه سال میشه که گابریل رو میشناسم ولی راجب اینکه همجنسگراست یا نه همیشه شک داشتم،البته 70%احتمال میدادم از خودمون  باشه،دلایلم هم از روی احساسات الکی نبود،کلا من بدم میاد بخاطر احساسات الکی خودم که از کسی خوشم میاد راجب کسی فانتزی بسازم، واسه همین هم ،همیشه سعی کردم دور ور پسرای استریت خوشگل نباشم که خودمو عذاب بدم

البته از شما چه پنهون که تابستون دوسال پیش که اومدم ایران،عاشق یکی از دوستای صمیمیم شدم،رک و راست هم بهش گفتم خوشم اومده ازش و بوسش هم کردم،اونم نه یه بار و دوبار،بلکه هرروز(و هرشب) ...اونم استریت نبود،اگه استریت بود حاضر نبود لب بده و لب بگیره! حداقلش میشه گفت بایسکشوال بوده !

حالا خیلی از موضوع اصلی فاصله نگیریم،گابریل از همون روزای اول آشنایی توی دانشگاه به دل من نشسته بود و دلم میخواست رک و راست برم بهش بگم که خوشم اومده،ولی به این فک میکردم که اگه گی نباشه و بعدش بره به بقیه بگه چی؟هیچوقت خوشم نیومده که  توی مدرسه یا دانشگاه گی بودنم فاش بشه،هرچند به بعضی همکلاسی های مورد اعتماد میگفتم ولی اینکه قرار باشه همه بفهمن عمرا!

اولین نخی که بهم داد و من شک کردم گی هست،توی چت فیس بوک بود که یه شب بخیر +بوس واسم فرستاد،و بوس  از یه پسر اروپایی استریت کاملا بعیده،همون شب تا دیروقت داشتم به این فک میکردم نکنه اونم گی هست و روش نمیشه بگه یا مثلا شک داره و میخواد سرنخ بده!.....مورد دوم که چند هقته از قضیه بوس میگذشت و کلا فراموشم شده بود،بحث سر دوست دختر شد که بهم خیلی سربسته فهموند تاحالا با دختر هیچ رابطه ای نداشته و خیلی از رابطه جنسی خوشش نمیاد. اینجا بود که من واقعا شک کردم ولی بازم در حد شک بود. خیلی سرنخ های دیگه هم بود،که همه اینا دست به دست هم دادن تا من جرات کنم به جا اینکه فقط شک کنم و کلی ساعت بهش فک کنم،تستش کنم و مطمئن شم.

به قول استفان(اکس بویفرندی که قدیما راجبش یه چیزایی نقل کرده بودم) من مثل یک معیار سنجش  میمونم واسه اینکه فهمید یه نفر چقد به پسر ها تمایل داره،اگه کسی از من خوشش نیاد یعنی گی نیست،اگه خوشش بیاد یعنی گی هست :دی(شایدم برعکسه،بستگی به سلیقه داره :دی) البته تعریف از خودم نباشه،این چیزیه که اون میگه، وگرنه خودم نظر خاصی راجب قیافم ندارم،فقط یه پسر خوشگل معمولی :دی

خلاصه دیروز دل رو به دریا زدم و یه کاری کردم که ایکاش زودتر کرده بودم!البته باید اعتراف کنم که کاملا اتفاقی بود وگرنه من نیتی نداشتم.(و درواقع من اصلا کاری نکردم :دی حالا بخونید تا بفهمید)

 ظهر با گابریل رفتیم کتابخونه،شب نزدیکای 9 برگشتیم،خونه هردومون نزدیک کتابخونست،خونه اون بین خونه من و کتاب خونه،واسه همین مثل همیشه پیاده برگشتیم،من تا دم در خونشون رفتم،بعدش تعارف کرد برم تو یه شام مختصر دور هم بخوریم،منم که گرسنه و از خدا خواسته،قبول کردم،پیتزا آماده داشت،گذاشت سریع آماده شد،خوردیم...بعدش هم قرار شد برم،تا دم در اومد و موقع خداحاظی بی اختیار همو بغل کردیم،البته از جانب من اصلا رومانتیک نبود،فقط یه حس خوب که آدم موقع بغل کردن دوست صمیمیش داره،و این نکته هم بگم که من موقع بغل کردن پسرا همیشه عادت دارم طرفو یکم فشار بدم و بهش بچسبم،حالا میخواد طرف بی افم باشه میخواد دوستم باشه،از این کارم هم هیچ نیتی ندارم،فقط مدل بغل کردنم همینجوریه،اما گابریل جون بیشتر از اونی که باید میچسبید چسبید،یعنی طوری چسبید که 180درجه چسبید!(یعنی جایی که نباید میچسبید چسبید :دی) 
من فشار رو از طرف خودم آزاد کردم که این چسبیدن ول شه ولی محکم منو بغل کرده بود،منم احساس خوبی داشتم،هیچ واکنشی نشون ندادم،اما این بغل کردن بیشتر از بغل کردن معمولی بود،چون چند دقیقه گذشت و علاوه بر اون یه چیز بزرگ توی شلوارش حس کردم که مطمئن شدم همجنسگراست!!! و شب هم با کمال پرروئی بهش گفتم :دی





Tuesday, January 1, 2013

رولکس

زندگی بدون پول  همیشه برایم ترسناک جلوه میکرد و تصور آنکه روزی چیزی ببینم،دلم بخواهد اما عاجز از خریدش باشم برایم کابوس بود؛من تقصیری ندارم،لوس بارم آوردند،از همان بچگی وقتی که اراده ی هرچیزی که میکردم فوری پیش چشمانم حاضر میشد پدرم در وهله ی اول و مادرم هم به نوبه ی خود، حتی طاقت دیدن اشکهایم را نداشتند،همینکه با چشمانم به اسباب بازی یا هرچیز دیگری اشاره ای میکردم و اخمی به ابرو می آوردم کفایت میکرد
هرچه بزرگتر میشدم،نیازهایم بیشتر میشد ...بعضی از نیازهایم در تناقض بود با فرهنگ، کشور،مردم،جامعه،حتی مدرسه ! همه جا،همه چیز و همه کس
چاره اش را من نمیدانستم،اما پدر و مادرم خوب میدانستند چطور همه محدودیت ها را از سر راهم بردارند...روز وداع  را فراموش نمیکنم،لحظه ی جدایی از مادر بزرگ در فرودگاه ،درحالی که سخت به آغوشم کشیده بود صورت خیسم را بوسه میزد
به اجبار یا اختیارش را نمیدانم ولی خارج شدن از کشور تصمیم من نبود؛حتی تصور اینکه در ایران نباشم هم برایم غیر قابل تحمل بود،اما زندگی با محدودیت های ایرانی هم سد آرزوهایم
پس از گذشت یک ماه یا دوماه محدودیت های دیگری جایگزین زندگی ام شد
جر و بحث های هرروزه با پدر،کلافه ام میکرد...غر و لند های مادر جای خود داشت 
بعد اینکه میخوری بشقاب رو روی میز ول نکن،بعد از ورزش برو حموم بوی بد میدی،صدای موزیک رو کم کن نه اصلا هدفون بذار،اتاقت را تمیز نگه دار،جوراب هایت را زود بزود عوض کن...ولخرجی نکن  
من هم یک دنده و لجباز،تربیت نمیشدم کوتاهی از من نبود...باید زودتر از اینها امر و نهی را شروع میکردند
جر و بحث های روزمره وقتی خاتمه یافت که پدرم به ایران بازگشت،قرار شد مادرم هم چند وقتی پیش من بماند تا مثلا اصول آشپزی و خانه داری را تعلیم دهد،و همچنین از شوک و ترومای حاصل از جدایی یکجا و ناگهانی پدر و مادر جلوگیری کنند
از اینکه پدر رفت،هم شاد بودم هم غمگین ،شاد به این دلیل که دیگر لازم نبود هرروز قریب به یک ساعت سر  دیر رسیدن به خانه و بیرون رفتن هایم بحث کنم،غمگین از آن جهت که تازه بدبختی ام شروع شده بود،باید سر ولخرجی هایم با مادرم بحث میکردم،حداقل خوبی ای که پدرم داشت این بود که دست و دلباز بی آنکه بپرسد با پولهایم چه میکنم تو جیبی ام را میداد،علت دست و دلبازی اش دو چیز بود،اول آنکه کلا دست و دلبازی خصلتش بود،دوم آنکه هیچوقت حوصله ی حساب و کتاب نداشت،تو جیبی ام را زود بزود تمام میکردم او هم بی آنکه بپرسد چه کرده ام،پول میداد...خودمانیم،راستش  او هم مثل من از بحث کردن بدش می آمد میخواست دهنم را ببندد
مادرم میخواست قناعت بیاموزد،قناعت؟چه واژه ی مسخره ای ...از قناعت متنفرم،اصلا به او چه که من چطور خرج میکنم؟همیشه برای انتخاب لباس با او مشکل داشتم،سلیقه ام را خوب میدانست،اینکه من رنگ های روشن را ترجیح میدهم،و به برند و مارک اهمیت میدهم،او هم همان لباس هایی را که دوست داشتم با زحمت فراوان پیدا میکرد و به من نشان میداد،راستش را بخواهید بیشتر مواقع لباس هایی را که پیشنهاد میکرد،دقیقا همانی بودم که من میخواستم،از نظر جنس،رنگ،مدل و از همه چیز مهمتر کمیاب و فشن بودن،اما من قبول نمیکردم،او هم لجش میگرفت که من فقط بخاطر برند سلیقه اش را نمیپسندیدم
اولین باری که یک شلوار صورتی هیلفیگر خریدم،سر قیمتش با مادرم بحث داشتم،120 یورو بود،قصد داشتم با یک پیراهن آستین بلند تیره،ترجیحا سورمه ای ست کنم،مادرم گفت امروز باهم به خرید برویم،تا هم  پالتوئی برای خودش بخرد هم آنچه که میخواهم را پیدا کند، صبح ساعت10 به خرید رفتیم و بعد از ظهر نزدیکهای سه برگشتیم،خیلی هم خرید نکردیم،یک پالتو  سهم او شد و یک پیراهن هم  به انتخاب او به من تحمیل شد
او برای خرید پالتو  همه ی مغازه ها ی آن مرکز خرید را دید،بعضی از مغازه ها را چند بار رفتیم و برگشتیم،از خساستش متنفر بودم...کلا از اینکه  برای خرید با او جائی بروم،همیشه لفتش میداد و آخر هم هیچ چیز نمیخرید،میگفت سخت سلیقه است،نه گند سلیقه است،آنقدر گند که هیچ جا لباس های مورد نظرش پیدا نمیشد،اصلا برای همین هم خیاط شده بود،اوایل فک میکردم مادرم خیلی خوش سلیقه است چون طرح لباسهایش در ایران نبود،بعد ها فهمیدم اصلا هیچ جای دنیا نیست
از پالتو اش که بگذریم،پیراهنی که قصد خریدش را داشتم پیدا کردم،برند جی استار بود، حدود 30 یورو،مادرم شرط کرد اگر چیزی شبیه اش را پیدا کند من راضی به خرید آن شوم تا پولش را برای خرید چیزهای مهمتر پس انداز کنم،من هم به ناچار شرطش را پذیرفتم البته دلیل هم داشتم،چون برای خرید چیزی که مدت ها چشمانم را گرفته بود به پول زیادی لازم داشتم، اما  جرات نمیکردم به مادرم چیزی بگویم،با خودم گفتم اگر شرطش را بپذیرم و چند سوایی به ساز او برقصم شاید برای خرید آن از خساست دست بکشد و بخاطر حرف گوش کنی ام هم که شده  به عنوان جایزه دلش رحم بیاید!آخر با پس انداز خورده خورده ی پول نمیشد،تنها راهش بدست آوردن دل مادر بود
از قضا بعد از یک ساعت و نیم از این مغازه به آن مغازه شدن همان طرحی که میخواستم با نصف قیمت پیدا کرد،برندش هم همان برندی بود که متنفر بودم...اچ اند ام یعنی بی کلاسی!اصلا  کدام خری شلوار هیلفیگر 120 یوروئی را با لباس 15 یوروئی آن هم از نوع اچ اند ام ست میکند و یکجا میپوشد؟تصورش هم خنده دار است
در حالی که خونم به جوش آمده بود و حرص میخوردم،سعی داشتم خودم را راضی کنم و شرط را بپذیرم

فک کردن به ساعت رولکسی که مدت ها نشانش کرده بودم،آرامش خاصی به من میداد

...........................................
ادامه دارد