Saturday, February 25, 2012

تحول

مینویسم چون با نوشتن لااقل یه ذره خالی میشم.
مینویسم تا بفهمن منم هستم
نمیدونم از کجا شروع کنم ولی میخوام خیلی ساده و معمولی بنویسم چون نه هنر نویسندگی دارم و نه تمایل به پیچیده نوشتن
روزی روزگاری یه پسر تنها بود که زندگی داشت واسش تکراری میشد.منتظر ویزاش بود ولی حدود یک ماه و نیم گذشت ولی ویزاش نیومد.با خودش میگفت حتما ویزام نمیاد و از این قضیه هم خوشحال بود هم ناراحت چون کاملا بلاتکلیف مونده بود که باید چیکار کنه
خوشحال از اینکه میتونست پیش خونواده و بقیه دوستاش و از همه مهمتر توی کشور خودش بمونه و ناراحت از اینکه نمیدونست تا کی باید صبر کنه و عمرش داشت تلف میشد
بعد چندماه بلاخره ویزاش اومد و روزی که ویزاش اومد کاملا شکه شده بود چون دیگه اصلا انتظار اومدن ویزا رو نداشت.
بعد از چندهفته از فرودگاه امام خمینی (ره) تهران رو به مقصد همون جا ترک کرد.زندگی ساده و شیرین و کمی تکراری پسرک کاملا عوض شده بود.از حالا دیگه باید خودش تنها همه کارهاشو انجام میداد.خودش روی پای خودش وایمیساد
چندماه اول خیلی بهش سخت گذشت اما بعد از یه مدت همونجور که خودش پیش بینی کرده بود همه چیز تقریبا واسش عادی شد.سختی کشیدن و تحمل تنهایی واسش شیرین بود اونقدری که دیگه دوست نداشت حتی با یه آدم دیگه (هرچند پدر یا مادرش باشه) زیر یه سقف زندگی کنه.
فشار های روحی که از جهت تنهایی بهش فشار میاورد واسش همچنان غیر قابل تحمل بود و هرچند وقت یکبار موقعیت دوستی با یه دختر واسش پیش میومد که  خیلی راحت   و بی تفاوت واکنش نشون میداد و اصلا تمایلی به رابطه ی خیلی صمیمی با دختر نداشت.اما زندگی همینجوری هم نگذشت چون بعد از مدت خیلی کوتاهی مرتب و هرچند وقت یکبار با آدمهای هم حس خودش آشنا میشد ولی .....(این داستان ادامه دارد
میخوام اسم وبلاگ رو عوض کنم نظرتون چیه؟اگه آره همینجا بمونم یا برم ورد پرس؟

Tuesday, February 21, 2012

زندگی جدید و سخت

این روزها که به کلی شرایطم عوض شده ،روزهای سخت و شیرینی رو تجربه میکنم که وصف کردنشون سخته
تقریبا یک سال و نیم پیش که این وبلاگ رو زدم به خاطر این بود که توی این دنیای مجازی راحت بتونم درددل کنم و حرف بزنم
اما به  دلیل چندتا اشتباه بزرگ که کردم باعث شد که حتی اینجا هم نتونم حرفهامو راحت بزنم
کامینگ اوت با چندتا از دوستام که بعدش به شدت پشیمون شدم ...البته یکیشون خیلی خوب تونست درک کنه ولی اون یکی اصلا قدرت فهمیدنش رو نداشت
از طرف دیگه اونقدر ساده بودم که خیلی راحت با بعضی ها دوست شدم و هرچی بود راجع به خودمو گفتم واسه همین کلا پشیمونم
از نوشتن و ادامه دادن توی این دنیای مجازی دست برداشتم تا شاید بعد از چندماه دستم روی نوشتن بره و این حالت پشیمونی تموم بشه
حرف واسه گفتن زیاد دارم،اما به دنیای اطرافم اعتماد ندارم و از اینکه یه روزی شخصیتم لو بره میترسم
 عنوان وبلاگ دیگه هیچ ربطی به نوشته ها نداره
راستش اگه این عنوان رو گذاشتم چون اصلا اون موقع من فقط قصد تحقیقات علمی و آمارگیری داشتم و تازه خودم هم نمیدونستم گی هستم وقتی این وبلاگو درست کردم
حالا موندم چیکار کنم؟ادامه بدم؟ندم؟
.............