Saturday, September 29, 2012

Exboyfriend ?!?

رابطه ای که زود شروع بشه،زود هم تموم میشه ! آره واقعا این جمله درسته ...اسمش اِستِفان بود،25ساله،قدش از من کوتاهتر بود یکم،البته من قدم بلنده واسه همین توقعی هم ندارم که همه قدشون بلندتر از من باشه :دی
بعد از یه مدت کوتاه از آشنایی که غلط هایی رو که نباید میکردم ،کرده بودم(البته جوونی کردم،خام بودم،خدا از سر تقصیرات من بگذر) تازه متوجه شدم اصلا اخلاقامون با هم جور نیست،من خیلی انرژی دارم،احساساتی هستم ولی اون مثل پیر مردها رفتار میکنه،که خودش هم قبول داشت.البته همه دوستاش هم بهش میگفتن که این(یعنی من)خیلی واسش بچه هستم ولی خودش کاملا راضی بود،میگفت خیلی هم خوبه ! خلاصه آخرالامر یه قرار گذاشتم،که مثلا آخرین قرار ملاقاتمون باشه،بهش گفتم،اونم راحت گفت باشه،تمومش میکنیم،ولی باهم دوست بمونیم ...منم گفتم نمیخوام
گذشت و گذشت،تا دیروز که بهم زنگ زد گفت امشب بیا فلانجا همو ببینیم،منم گفتم باشه
بعد یهو ظهر زنگ زد،گفت کجای؟گفتم تازه از دانشگاه رسیدم خونه
گفت بیا زودتر همو ببینیم،منم گفتم باشه
منم رفتم ،دیدیم همو،کلی حرف زدیم
گفت توی این مدت با کسی قرار نذاشته،میگفت از این رابطه ها دیگه خسته شدم و از 16 سالگی توی این خطا(خطها) بودم،دیگه واسم عادیه
منم خیلی صادقانه بهش گفتم،که با چندنفر آشنا شدم،ولی همشون دنبال سکس بودن بیشتر تا هرچیز دیگه
یکیش یه هم دانشگاهیه،سوئدیه،قیافش خوبه،همه چیز عالیه ولی دنبال رابطه نیست .یه شب که توی یه کافه باهم درس میخوندیم،بعدش ایشون گفت بیا خونمونو بهت نشون بدم،نزدیک همینجاست،منم گفتم باشه
رفتیم ،رسیدم دم در،آقا گفت بیا تو خونمو هم ببین،منم گفتم باشه،البته خداییش هیچ نیت شومی در سر نداشتم ،الکی فکر بد نکنین
بعد رفتم داخل خونشو دیدم،گفت بیا اتاقمو هم ببین،منم رفتم اتاقشو هم دیدم،گفت تختم دو نفرست!خوبه؟
منم که فهمیدم منظورش چیه!گفتم آره خوش بحالت ...اومد به من نزدیک شد،ولی فک کرده بود من خرم،رابطه ای که با سکس شروع بشه،بعد سکس تموم میشه
گفتم من دیگه برم،خودش فهمید من آدمش نیستم
خلاصه اینارو واسه اِستفان تعریف کردم،که بفهمه با اینکه سنم ازش کمتره،ولی خیلی قدرت کنترلم بالاست(البته این اخیرا خیلی قدرت کنترلم بالا رفته)فک کنم بخاطر اینه که زیاد توی موقعیتها قرار گرفتم
بهش گفتم که رابطه ما اصلا جدی نبوده،وا اصلا اکس حساب نمیشیم! قرار شد یکشنبه،یعنی فردا باهم فیلم ببینیم

Thursday, September 13, 2012

i don't care ...... !!!

چشمامو که باز میکنم ساعت 11 ظهره،هوا ابریه و داره بارون میاد؛امروز پنج شنبه است
قرار بود صبح زود بیدار بشم که مثلا برم دکتر واسه آزمایش خون و این بند و بساطا که بیمه سلامتیم رو بگیرم
عصر هم باید برم دانشگاه ...اینا همش در عرض یک ثانیه توی ذهنم مرور میشه
در آخر هم بدون اینکه خودم بخوام ،از خودم میپرسم:از این زندگی و توهمات بیخود خسته نشدی؟
این سوال یه جرقه میشه واسه یه تصمیم ،تا اینکه سر خودم رو با دانشگاه ،ورزش، و خیلی از مسائل دیگه گرم نگه دارم تا اینکه حداقل به داشتن دوست پسر کمتر فک کنم
آخه یه جورایی بدون اینکه خودم خواسته باشم،به اینکه باید یکی توی زندگیم باشه عادت کردم،هرچند رابطه ما فقط یه مدت کوتاه بود ...
خلاصه با این تصمیم کل روز رو با خوندن و نوشتن و درس میگذرونم تا شب !ساعت نزدیک 9 شب هست و هیچی توی خونه ندارم،بابام پیامک میده که امشب با یادِ تو با مامانت رفتیم بیرون شام خوردیم،تو هم برو بیرون غذاتو بخور!منم اولش کلی با مدل موهام مشغول میشم بعدش لباس میپوشم، و میرم یه رستوران
میشینم تنهایی شام میخورم،تا اینجا همه چیز آروم و و بر وفق مراده تا اینکه یه پسر 20-22 ساله که قدش حدودا  183 بود و قیافش هم همونی که میخواستم!ولی سعی کردم اصلا بهش توجه نکنم،اما یه جورایی نمیشد،چون جلو چشمام بود،منو که دید انگار خوشش اومد و شروع کردن به چراغ سبز نشون دادن،آخه اینجا گِی ها وقتی از کسی خوششون بیاد بهش خیره میشن و با ادا و شکلک سعی میکنن به طرف بفهممونن که خوشمون اومده،همینطور که داشتیم بهم نگاه میکردیم،یهو اون اومد سمتِ من ،منم سری گردن کج کردم یعنی من اصلا حواسم به تو نیست،اما داستان از اونجا شروع شد که نشست دقیقا روبرو من،و همینطور به من نگاه  میکرد،غذا رو زهرمارمون کرد،آخرش هم من طاقت نیاوردم،کاپشنمو برداشتم،کلاهشو انداخت روی سرم،و رفتم بیرون،وقتی برگشتم هنوز داشت بهم نگاه میکرد،ولی من محلش نذاشتم و رفتم!توی راه که داشتم قدم میزدم به این فک میکردم که چرا باید همین امروز که تصمیم گرفتم دنبال این افکار و مسائل نباشم این پیداش بشه؟آره دقیقا مرد رویاهام بود ولی من جلو خودمو گرفتم و سر قولم وایسادم.در حالی که سرم پایین بود و غرق همین افکار بودم  متوجه شدم  یه نفر پا به پای من راه میره،نگاه کردم دیدم خودشه،بهم لبخند زد و با لهجه بریتیش گفت:
You are exactly what i 'm searchin for !would u like to get to know each other? i am gay ...
   ، در حالی که به زیباییش خیره شده بودم ،و فشار خونم یهویی بالا رفته بود بهش گفتم:
i don't care !
راهمو گرفتم و رفتم،اونم سرجاش خشکش زده بود

Sunday, September 9, 2012

don't be hasteful

باهاش قرار گذاشتم
حرفامو زدم:من احساساتی ام،پر از شور و انرژی هستم،ولی تو اینطوری نیستی
اونم خیلی راحت قبول کرد و گفت :آره من تنبلم،خیلی احساساتی نیستم،اینجور مسائل برام خیلی اهمیت نداره
نامرد روزگار یه طوری حرف میزد که انگار 50 سال سن داره،درحالی که فقط 25 سالشه
از همون اولِ آشنایی بهم میگفت مثل  اِکس بوی فِرِندم هستی
با یکی از دوستام مشورت کردم ،گفت اصلا باهاش طرح رفاقت نریز ،چون با تو هم مثل اون دوست پسر قبلیش کات میکنه
چون خیلی احساساتی شده بودم و یه جوریایی واسم تازگی داشت،حرفشو گوش ندادم
کورکورانه رفتم جلو
به محمد دولت عشقیان هم هم گوش ندادم،گفت زود نرو جلو
آخرش این شد که بعد از دو هفته آشنایی و وابستگی یه طرفه ی من به این پسر،به حرفهای محمد و اون یکی دوستم رسیدم
باهاش قرار گذاشتم و علی رغم میل باطنی که دوست نداشتم تمومش کنم ،تمومش کردم
چون ممکن بود رابطه طولانی مدت بشه و اون موقع سخت تر بود
نتیجه:توی همه کاراتون ،زود احساساتی نشین،و اگه شدین سعی کنید به خودتون فرصت بدین تا یکم آروم بشین،بعدش فکر کنین
عاقلانه تصمیم بگیرین،با بقیه هم مشورت کنین
عاقلانه فکر کنین،و آروم آروم برید جلو