Tuesday, January 1, 2013

رولکس

زندگی بدون پول  همیشه برایم ترسناک جلوه میکرد و تصور آنکه روزی چیزی ببینم،دلم بخواهد اما عاجز از خریدش باشم برایم کابوس بود؛من تقصیری ندارم،لوس بارم آوردند،از همان بچگی وقتی که اراده ی هرچیزی که میکردم فوری پیش چشمانم حاضر میشد پدرم در وهله ی اول و مادرم هم به نوبه ی خود، حتی طاقت دیدن اشکهایم را نداشتند،همینکه با چشمانم به اسباب بازی یا هرچیز دیگری اشاره ای میکردم و اخمی به ابرو می آوردم کفایت میکرد
هرچه بزرگتر میشدم،نیازهایم بیشتر میشد ...بعضی از نیازهایم در تناقض بود با فرهنگ، کشور،مردم،جامعه،حتی مدرسه ! همه جا،همه چیز و همه کس
چاره اش را من نمیدانستم،اما پدر و مادرم خوب میدانستند چطور همه محدودیت ها را از سر راهم بردارند...روز وداع  را فراموش نمیکنم،لحظه ی جدایی از مادر بزرگ در فرودگاه ،درحالی که سخت به آغوشم کشیده بود صورت خیسم را بوسه میزد
به اجبار یا اختیارش را نمیدانم ولی خارج شدن از کشور تصمیم من نبود؛حتی تصور اینکه در ایران نباشم هم برایم غیر قابل تحمل بود،اما زندگی با محدودیت های ایرانی هم سد آرزوهایم
پس از گذشت یک ماه یا دوماه محدودیت های دیگری جایگزین زندگی ام شد
جر و بحث های هرروزه با پدر،کلافه ام میکرد...غر و لند های مادر جای خود داشت 
بعد اینکه میخوری بشقاب رو روی میز ول نکن،بعد از ورزش برو حموم بوی بد میدی،صدای موزیک رو کم کن نه اصلا هدفون بذار،اتاقت را تمیز نگه دار،جوراب هایت را زود بزود عوض کن...ولخرجی نکن  
من هم یک دنده و لجباز،تربیت نمیشدم کوتاهی از من نبود...باید زودتر از اینها امر و نهی را شروع میکردند
جر و بحث های روزمره وقتی خاتمه یافت که پدرم به ایران بازگشت،قرار شد مادرم هم چند وقتی پیش من بماند تا مثلا اصول آشپزی و خانه داری را تعلیم دهد،و همچنین از شوک و ترومای حاصل از جدایی یکجا و ناگهانی پدر و مادر جلوگیری کنند
از اینکه پدر رفت،هم شاد بودم هم غمگین ،شاد به این دلیل که دیگر لازم نبود هرروز قریب به یک ساعت سر  دیر رسیدن به خانه و بیرون رفتن هایم بحث کنم،غمگین از آن جهت که تازه بدبختی ام شروع شده بود،باید سر ولخرجی هایم با مادرم بحث میکردم،حداقل خوبی ای که پدرم داشت این بود که دست و دلباز بی آنکه بپرسد با پولهایم چه میکنم تو جیبی ام را میداد،علت دست و دلبازی اش دو چیز بود،اول آنکه کلا دست و دلبازی خصلتش بود،دوم آنکه هیچوقت حوصله ی حساب و کتاب نداشت،تو جیبی ام را زود بزود تمام میکردم او هم بی آنکه بپرسد چه کرده ام،پول میداد...خودمانیم،راستش  او هم مثل من از بحث کردن بدش می آمد میخواست دهنم را ببندد
مادرم میخواست قناعت بیاموزد،قناعت؟چه واژه ی مسخره ای ...از قناعت متنفرم،اصلا به او چه که من چطور خرج میکنم؟همیشه برای انتخاب لباس با او مشکل داشتم،سلیقه ام را خوب میدانست،اینکه من رنگ های روشن را ترجیح میدهم،و به برند و مارک اهمیت میدهم،او هم همان لباس هایی را که دوست داشتم با زحمت فراوان پیدا میکرد و به من نشان میداد،راستش را بخواهید بیشتر مواقع لباس هایی را که پیشنهاد میکرد،دقیقا همانی بودم که من میخواستم،از نظر جنس،رنگ،مدل و از همه چیز مهمتر کمیاب و فشن بودن،اما من قبول نمیکردم،او هم لجش میگرفت که من فقط بخاطر برند سلیقه اش را نمیپسندیدم
اولین باری که یک شلوار صورتی هیلفیگر خریدم،سر قیمتش با مادرم بحث داشتم،120 یورو بود،قصد داشتم با یک پیراهن آستین بلند تیره،ترجیحا سورمه ای ست کنم،مادرم گفت امروز باهم به خرید برویم،تا هم  پالتوئی برای خودش بخرد هم آنچه که میخواهم را پیدا کند، صبح ساعت10 به خرید رفتیم و بعد از ظهر نزدیکهای سه برگشتیم،خیلی هم خرید نکردیم،یک پالتو  سهم او شد و یک پیراهن هم  به انتخاب او به من تحمیل شد
او برای خرید پالتو  همه ی مغازه ها ی آن مرکز خرید را دید،بعضی از مغازه ها را چند بار رفتیم و برگشتیم،از خساستش متنفر بودم...کلا از اینکه  برای خرید با او جائی بروم،همیشه لفتش میداد و آخر هم هیچ چیز نمیخرید،میگفت سخت سلیقه است،نه گند سلیقه است،آنقدر گند که هیچ جا لباس های مورد نظرش پیدا نمیشد،اصلا برای همین هم خیاط شده بود،اوایل فک میکردم مادرم خیلی خوش سلیقه است چون طرح لباسهایش در ایران نبود،بعد ها فهمیدم اصلا هیچ جای دنیا نیست
از پالتو اش که بگذریم،پیراهنی که قصد خریدش را داشتم پیدا کردم،برند جی استار بود، حدود 30 یورو،مادرم شرط کرد اگر چیزی شبیه اش را پیدا کند من راضی به خرید آن شوم تا پولش را برای خرید چیزهای مهمتر پس انداز کنم،من هم به ناچار شرطش را پذیرفتم البته دلیل هم داشتم،چون برای خرید چیزی که مدت ها چشمانم را گرفته بود به پول زیادی لازم داشتم، اما  جرات نمیکردم به مادرم چیزی بگویم،با خودم گفتم اگر شرطش را بپذیرم و چند سوایی به ساز او برقصم شاید برای خرید آن از خساست دست بکشد و بخاطر حرف گوش کنی ام هم که شده  به عنوان جایزه دلش رحم بیاید!آخر با پس انداز خورده خورده ی پول نمیشد،تنها راهش بدست آوردن دل مادر بود
از قضا بعد از یک ساعت و نیم از این مغازه به آن مغازه شدن همان طرحی که میخواستم با نصف قیمت پیدا کرد،برندش هم همان برندی بود که متنفر بودم...اچ اند ام یعنی بی کلاسی!اصلا  کدام خری شلوار هیلفیگر 120 یوروئی را با لباس 15 یوروئی آن هم از نوع اچ اند ام ست میکند و یکجا میپوشد؟تصورش هم خنده دار است
در حالی که خونم به جوش آمده بود و حرص میخوردم،سعی داشتم خودم را راضی کنم و شرط را بپذیرم

فک کردن به ساعت رولکسی که مدت ها نشانش کرده بودم،آرامش خاصی به من میداد

...........................................
ادامه دارد