Sunday, December 30, 2012

آستوریاس

همان اول هم میدانستم  این وضع خیلی طول نمیکشد ...قرارمان هم غیر از این  نبود،فقط یک شب با هم باشیم ...شات اول و دوم با نمیروف شروع کردیم،فلفلی بود مزه آوردم،با مزه هم نپسندیدی ...کمی ابسنث آوردم،نوشیدنی مورد علاقه ام،قندش را هم آتش زدیم ،نوش کردیم
از  بعد چند سکس بی کاندوم که همه در حین  مستی بود با خودعهد کرده بودم  تا دیگر مست نکنم ...حواسم جمع بود
 اما یادم نمی آید که چه شد که به شات سوم و چهارم  بسنده نکردم... کفایتم نمیکرد ...هرچه میخوردم  حریص تر میشدم ......جز اینها  چیز دیگری بخاطر نمی آورم،فقط همین را خوب میدانم که شدت مستی ام آنقدر زیاد بود که جزئیات سکس هم بیادم نمانده است 
ظهر که برهنه بیدار شدم،از خود پرسیدم چرا برهنه ام؟عادت نداشتم لخت بخوابم ...تو را که در بستر دیدم همه چیز را  بیاد آوردم ، احساس درد خفیف در ناحیه سر و دلدرد، شدیدا آزارم میداد
تلو تلو خوران خود را به حمام رساندم،در حالی که در وان دراز کشیده بودم،آب سرد را باز کردم،یکی از رومان های دارن شان را از کشوی میز کنار وان در آوردم و بر حسب عادت شروع به خواندن کردم...خوب یادم هست که هنوز نصف صفحه را تمام نکرده بودم که تو آمدی و بر لبه وان نشستی ،اسمت را گفتی و اسمم را پرسیدی،گفتم چه فرقی میکند ... بی آنکه در چشمانم نگاه کنی،با خجالت گفتی دوستت دارم،من بی آنکه چیزی بگویم چند ثانیه سرم را زیر آب بردم و سپس از وان بیرون آمدم،حوله ی آبی را به تن کردم و با لحن خیلی تند و خشن خواستم که از خانه ام بروی و پشت سرت هم نگاه نکنی،قولمان هم همین بود،فقط یک شب را باهم باشیم...اما مثل اینکه تو جنست با بقیه فرق داشت،ول کن نبودی...داد و عصبانیت تصنعی من کارساز نبود،به ناچار میبایست با زور از خانه بیرونت میکردم اما اشک التماست را که دیدم دلم سوخت، سع کردم اعتنایی نکنم،اول لباسهایت را بیرون انداختم بعد خودت را بزور کشان کشان بیرون تا بیرون ... در را که خواستم ببندم،نتوانستم،نمیدانم چرا تو با همه قبلی ها فرق داشتی ...احساساتم غلبه کرد،بی اختیار بغلت کردم
رابطه امان از یک شب به شش ماه کشید ...اما از قبل هم گفته بودم که ماندگار نیستم باید محل درسم را عوض کنم...از نیس  تا مقصد که پاریس بود با قطار 7ساعتی راه بود،قصد داشتی با من بیایی اما پدرت ممانعت کرد ...آخر هنوز هجده سالت هم نشده بود تا مستقل شوی و خودت برای خودت تصمیم بگیری...گفتی 5ماه منتظرت بمانم و با کسی رابطه ای شروع نکنم  تا  18 که ساله شدی، شهر و خوانواده ات را برای با من بودن ترک کنی و پیش من بیایی 
عشق  آخرم بودی یا نبودی،نمیدانم اما سعی کردم خاطرات را زودتر از آنچه که فکرش را بکنی فراموش کنم،هرچیزی که اندک خاطره ای از تو بخاطر میگذاشت را از زندگی ام حذف کردم،غذاهایی که باهم خوردیم،عکس هایی که باهم گرفتیم،آهنگ هایی که باهم گوش میدادیم...باورت میشود یا نه؟دیگر به ابسنث لب هم نزدم...
یادش بخیر آن روز ها که هرروز آستوریاس تمرین میکردی...من هم قصه ی عشق را با پیانو
________________________________________________________-
پی نوشت: از بعد اون،دیگه آستوریاس رو نشنیدم...چند سالی گذشته بود ولی وقتی خیلی اتفاقی با آستوریاس برخورد کردم،همه ی آنچه که با زحمت  فراموشم شده بود،بیاد آوردم،دوباره همه چیز زنده شد






14 comments:

  1. خیلی روان و ساده...یه روایت اشنا...که ادم رو به فکر وادار میکنه....همه صحنه ها رو تصور کردم...خیلی خوووووب. .....افرین پسرم:*****

    ReplyDelete
  2. پدرام ببخشید که به یاد چیزای انداختمت که می‌خواستی فراموش شده باقی بمونه :)
    :***

    ReplyDelete
    Replies
    1. azizam kar khoobi kadi,yade kheili chiza andakhtim ke kam kam dashtam az zehnam pakeshoon mikardam..
      bezoodi bishtar minvisam

      Delete
    2. من فوضولی کردم کامنتت برای رضا رو هم خوندم :) امیدوارم این خالی کردن یا به اصطلاح تراپی موفقیت‌آمیز باشه و سبک بشی :***
      مراقب خودت باش دوست گلم :)

      Delete
    3. فوضولی چیه وارتان جون
      راحت باش،فک کن وبلاگ خودته :دی
      بازم تشریف بیارید این طرفا
      :***

      Delete
  3. پدی چه بی خبر تغییر وبلاگ دادی
    اوکیه همه چی؟
    بوووس

    ReplyDelete
    Replies
    1. are hamechi okaye azizam
      be ghol khodet ke kheili vaght pish behem gofte boodi weblog mese therapy mimooe
      mikham khodamo khali konam ...

      Delete
    2. پدی بکن این کارو
      بی پرده و تابوشکن
      من رو از مرگ نجات داد این کار
      تو هم که دوستمی و دوست دارم قسم میدم
      بکنی
      این کارو
      بوووس

      Delete
    3. حتما رضا جون
      بــوس

      Delete
  4. چه حس دلتنگي بهم داد پستت...
    ولي خالي كردن خودت از طريق نوشتن احساست خيلي ميتونه كمك كنه...
    واقعا نميدونم چي بگم...
    یادش بخیر آن روز ها که هرروز آستوریاس تمرین میکردی...من هم قصه ی عشق را با پیانو

    ReplyDelete